وقتی نی نای حکایت ندارد

وقتی نی نای حکایت ندارد

روزی که برای اولین بار لب های خسته آدمیزاد با لبه چوب خالی از حجم و پر از حرفی به نام ((نی)) آشنا می شد شاید برای این بود که هم آوایی حنجره با امواج سوزناک آن تصویری از بی مهری ها و هر آنچه در آن هوای ((هوی)) موج می زند بسازد و تلنگری باشد جهت بیداری آنچه وجدان نامیده می شود، دریغ که نشد و یا نگذاشتند این آدمی ساز آدم ساز شود واین موجود دردمند را جایی سوق دادند که نا خود آگاه سر از آغوش طفلی خانه گریز برآورد که با دستانی چرکین و صورتی نشسته! و دماغی آبریز که توفیری بین بادکنکهای بقالی کوچه و دل یتیم همسایه نمی داند! با صدای خش خش سینه بر حنجره زخمی ـ نی ـ بدمد که شاید عقده ای بگشاید و وقتی بگذراند.

و فرجام این قصه بدانجا رسید که ((نای)) از ((نی)) گرفت و به نافرجامی رسید که سوپر ستاره داستان گرفتار چوپانی در کوهستانی بی علف شد که گله گرسنه را با اوهام دروغ خود که از زبان ـ نی ـ جاری می شد رام کند! و گاهی بی خبر از گلوی زخمی آن از او شلاقی سازد برای مهار سگهای سر کش که مبادا ضرری بر توشه شکم بزنند! نبود کسی آنجا که خود چوپان سرکش را مهار کند و حتی گوسفندی هم فریاد نزد که آهای مردک بی عقل غذای روح را فدای شکم می کنی؟!

حال اگر ((نی)) در طاقچه گلی ((بی بی زری )) کنار دیوان حافظ خاک می خورد و نای حکایت را((دیبس و دابس های)) عروسک کنار پنجره ازش گرفته اندبماند! اما این نه حکایتی از ((نی)) و نه شکایتی است از چوپان، بلکه حکایت من و شماست که با هدف آمدیم و بی هدف می پوسیم!؟